رادمان فخاریرادمان فخاری، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

بنام خداوند مهربان.می نویسم برای پسرم رادمان

اومدیم شیراز

شنبه صبح ساعت حدودا 5صبح حرکت کردیم به طرف شیراز که خوشبختانه بیشتر مسیر رو خواب بودی .بلافاصله رفتیم کلینیک دکتر بعد از کلی گشتن کلینیک رو پیدا کردیم ولی تعطیل بود حتی یه شماره تلفن  یابرنامه و ساعت کاری هم رو در نبود از اونجا رفتیم یکم خرید چند دست لباس پاییزه برای شما گرفتیم و رفتیم خونه تا بعد از استراحت کوتاه دوباره بیاییم کلینیک شاید بعد از ظهر کسی باشه جواب گوی ما.بعد از ظهر بازم رفتیم  کلینیک که خوشبختانه باز بود شما تو ماشین خواب بودی و من هم پیش شما موتدم بابا رفت برای انجام کاراش حالا باید یه سری تست و عکس از چشماش میگرفت که ببینه میشه چشماشو لیزیک کرد یا نه .حدود چهار ساعتی کار بابا طول کشید و شما طول این مدت تو ماشین خ...
10 مهر 1392

واین روزهای ما

خیلی وقته که برات ننوشتم خوب بعضی وقتها حسش هست وقتش نیست بعضی وقتها هم وقت هست حس نوشتن نیست خلاصه بلاخره امروز میخوام یه کوچولو برات بنویسم .با شروع پاییز و خنک تر شدن هوا ما هم سرحال تر شدیم وزندگیمون داره با نظم تر پیش میره ساعت خوابمون و بیدارشدمون یک کوچولو تغییر کرده و این جای بسی خوشحالی داره برای من .صبح ها در بعضی مواقع با بابا میری بیرون تا منم به کارام برسم .یکی از تفریحاتی که این چند روز حسابی ازش لذت میبری توپ بازی قبل از خواب بعد از ظهر وقبل از خواب شبه اونم با بابای مهربون وهر دوتون انقدر جیغ و دست و شادی میکنید و من با صدای شما غرق در خوشبختی میشم. فعلا کلاس زبان رو گذاشتیم کنار به چند دلیل ولی هر روز میگی برم کلاس زبان وش...
5 مهر 1392
1